×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

الهه ناز

همیشه عاشق

× عشق آن نیست که یک دل به صد یار دهی عشق آن است که صد دل به یک یار دهی با سلام به تو که در درون قلبت جز مهربونی و صفا و صمیمیت چیزی نیست بیا و با من باش که منتظر نوشته های زیبایت هستم قطار می رود- تو می روی- تمام ایستگاه می رود-و من چقدر ساده ام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستادام--و همچنان به نرده های ایستگاه تکیه داده ام اگر آنقدرخوشبختی که عاشق باشی ، عشقت را گرامی بدار ،آشیانه ای به آن بده الهه ناز
×

آدرس وبلاگ من

elahenaz.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/sepidee

افسانه عشق و جنون

 روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه... 

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛مثلا" قایم باشک بازی؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند ...

  دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
 
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند
 
 او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
 
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن
 ....یک...دو...سه...چهار...
 
همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
 
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
 
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
 
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
 
هوس به مرکز زمین رفت؛
 
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
 
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
 
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
 
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم
 
 بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل
 
 است.
 
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید. نود و ینج ...نود و شش...نود
 و هفت...
 
هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
 
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
 
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان
 
 شود ...
 
و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
 
دروغ ته چاه؛
 
 هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق;
 
او از یافتن عشق ناامید شده بود...
 
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت
 بوته گل رز است.
 
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در
 بوته گل رز فرو کرد. دوباره و دوباره... تا با صدای ناله ای متوقف شد .
 
عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان
 انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
 
او کور شده بود.
 
دیوانگی گفت � من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می توانم تو را درمان
 کنم.�
 
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛
راهنمای من شو...
 
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره
در کنار اوست...!!!
یکشنبه 29 خرداد 1390 - 8:56:26 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

ali

aliabedi

http://www.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 13 خرداد 1390   12:45:24 PM

سلام.شعرها قشنگ کوتاه و زیبا بود ادمو یاد شعرهای باباطاهر می اندازه

آخرین مطالب


بی قرارم امروز


ما که ندیدیم


سلام مسیح


فصل امتحانات و اضطراب


تغذیه مناسب دانش آموزان در فصل امتحانات


آنچه دانش اموزان در ایام امتحانات باید بدانند


سلام سهراب


خیلی نامردی غریبه


برای من...


برای روز میلاد تن من،


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

100875 بازدید

86 بازدید امروز

55 بازدید دیروز

264 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements